- سيره / سيره صحابه
- /
- یاران رسول الله
سپاس خداوند جهانیان را و درود و سلام بر سرورمان محمد راستین وعدهی امانتدار. بار خدایا تنها آنچه به ما آموختی را میدانیم و تو بسیار دانا و باحکمت هستی. بار خدایا چیزی به ما بیاموز که ما را سود رساند و ما را از آنچه به ما آموختی بهره مند ساز و علم ما را بیفزای و حق را به ما حق بنما و ما را توفیق پیروی از آن عنایت فرما و باطل را به ما باطل بنما و ما را توفیق پرهیز از آن عنایت فرما و ما را از زمرهی کسانی قرار بده که به سخن گوش فرامى دهند و بهترین آن را پیروى مى كنند و با رحمت خود ما را از جملهی بندگان صالح خود قرار بده.
خداوندا ما را از تاریکیهای نادانی و توهم به نور معرفت و دانش بیرون ببر و از لجنزال شهوات به سمت بهشت قرب الهی خارج نما.
کدام درست است: انسان منفعل یا فعال؟
با درس سی و پنجم از دروس سیرهی یاران رسول الله رضوان الله تعالی علیهم اجمعین و امروز با صحابی بزرگوار سیدنا سلمان فارسی در خدمت شما هستیم. پیامبر علیه الصلاة و السلام در حدیث صحیحی فرموده است:((سلمان منا آل البیت، وأنا جدُّ كل تقی, ولو كان عبداً حبشیاً))
((سلمان از ما اهل بیت است و من جد هر انسان پرهیزگاری هستم حتی اگر یک بردهی حبشی باشد))
شاید کسی بگوید: انسان تحت تاثیر محیط خود، پدر و مادر، وراثت و هوش خود است. گویی انسان منفعل و تأثیر پذیر است و خودش تأثیر گذار و فعال نیست. شرایط و محیط و وراثت و نوع آموزشهای فراگرفته شدهاش بر وی تأثیر میگذارد، گویی انسان و چنین وضعیتی بسان یک توپ است، اگر سراشیبی ببیند حرکت میکند و اگر سربالایی ببیند میایستد. اما حقیقت بر عکس این حالت است.
انسان منفعل و واکنشی نیست بلکه فعال است و مختار است و اگر چیزی را بخواهد تمام موانع را پشت سر میگذارد و اگر تصمیم به انجام کاری بگیرد، با مشکلات دست و پنجه نرم میکند. در حقیقت تنبلها و سهل انگاران و نافرمانان به این دیدگاه متوسل میشوند که انسان بی اراده است. میگوید: شرایط من سخت است، محیط من بد است، به خوبی تربیت نشدهام و نیاموختهام و تمام اشتباهات خود را به عوامل بیرونی نسبت میدهد و احساس آرامش میکند.
اما حقیقت بر عکس این موضوع است. انسان تأثیرگذار است و تأثیر پذیر و منفعل نیست. این آب بی اراده است. اگر آن را در سراشیبی بریزید به پایین میرود و اگر در زمین هموار بریزید به صورت افقی جمع میشود و اگر خورشید به آن بتابد بخار میشود. قوانینی هست که این آب را کنترل میکند بنابراین آب بیاراده است. اما انسان ممکن است بر خلاف میل خود حرکت کند و چه بسا تمام مشکلات محیط خود را پشت سر نهد. چه بسا تمام موانع مقابل خود را هموار سازد و اگر این انسان این ویژگی را نمیداشت، محترم نمیبود. اگر انسان بی اراده میبود چنان که برخی تصور میکنند هرگز ارزشی نداشت و حکم مادیات را میداشت. بر اساس قوانین و دادهها حرکت میکرد اما اگر انسان چیزی را بخواهد، به آن میرسد و بنابراین برخی از ادبا گفتهاند: تصمیمی که انسان برای سرنوشت خود میگیرد اگر حقیقتا از روی اراده و ایمان باشد، به ندرت روزگار آن را به ناکامی میکشاند.
آیا منطقی است که انسان در پنجاه و پنج سالگی خواندن و نوشتن را بیاموزد؟ آری، اگر با اراده و دارای بینش باشد. یا اینکه کل قرآن کریم را حفظ نماید، دانش بجوید، خواندن و نوشتن را آغاز نماید و پیش از مرگ شیخ الازهر شود. یکی از بزرگترین شیوخ ازهر خواندن و نوشتن را در پنجاه و پنج سالگی آغاز نمود، قرآن کریم را حفظ نمود، علم آموخت و در نود وشش سالگی وفات یافت و زمانی که مُرد، شیخ ازهر شده بود و شیخ ازهر در مصر بزرگترین منصب دینی محسوب میشود.
پس اگر انسان چیزی را بخواهد نیرویهای زمینی نمیتوانند مانع او شوند. زیرا خداوند او را بر اساس صداقت تجهیز نموده است و خداوند هنگام آفرینش او در دنیا به او گفت:
((عبدی، اطلُبْ تُعطَ))
((بندهی من، بخواه تا به تو داده شود))
﴿كُلّاً نُمِدُّ هَؤُلَاءِ وَهَؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّكَ وَمَا كَانَ عَطَاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً﴾
(هر دو [دسته] اینان و آنان را از عطاى پروردگارت مدد مى بخشیم و عطاى پروردگارت [از كسى] منع نشده است)
یک نکتهی دیگر نیز داریم، مثالی که از دنیای کشاورزی گرفته شده است. اگر مقدرای بذر داشته باشیم و تعداد آن صد تا باشد و آن را بر کشاورزان تقسیم نماییم و از این تخمها مراقبت نماییم اگر نزد نود تن از آنان این تخم به خوبی رشد نکند، میوهی لازم را ندهد، برگهایش زرد شود، ضعیف باشد و نزد ده تن دیگر تخم بهترین نتیجه و میوه را داده باشد، در این صورت دلیل آن کشاورز است یا تخم؟ دلیل کشاورز است. آیا میتوانید تخم را متهم کنید؟ تا زمانی که آن ده تن به تخم توجه ویژهای کردهاند، محصول فراوانی برداشت کردهاند و گیاه رشد کرده است بنابراین این ده تن دلیلی برای نود تن دیگر خواهند بود و اگر بگویید: تخم نامناسب است پس چرا نزد بقیهی کشاورزان بهترین حالت را داشته است؟ ما تخم با کیفیت داشتهایم اما بیشتر کسانی که آن را کاشتهاند به آن بی توجهی کردهاند و اهمیتی ندادهاند و در سطح مطلوب نبودهاند بنابراین اگر اکثریت را مقصر بدانید آیا این به معنای بی ارادگی انسان است؟ خیر.
نام آبادی سلمان فارسی چیست؟ آیا پدرش از طبقه اشراف آبادی بود؟ رابطهشان با هم چگونه بود؟
موضوع امروز ما سیدنا سلمان فارسی است. هیچ کس از او گمراهتر نبود. دلیلش را میگویم. اما من طبق معمول در پی داستان یک صحابی بودم که خودش داستانش را روایت کرده باشد. روایت او تشنه را سیراب میکند. سیدنا سلمان جوان ایرانی و اهل اصفهان بود. از روستایی به نام جیان. سلمان فارسی دربارهی خودش میگوید:((كنت فتىً فارسیاً، من أهل أصبهان.))
((جوان ایرانی و اهل اصفهان بودم))
باری در ایران بودیم. سوار هواپیمایی شدیم که در هزارپایی آسمان پرواز میکرد. به شهری به نام مشهد رسیدیم. روستایی به نام توس را در حاشیهی شهر دیدیم. شهر امام غزالی بود. امام غزالی از توس چگونه به شام آمد؟ توس از تهران هزار کیلومتر فاصله دارد. از توس به تهران و به عربستان و بغداد سپس شام. پس در مییابید که انسان درستکار با هیچ مانعی مواجه نمیشود- پدرم دهگان روستا بود. دهگان یعنی رئیس آن بود.- غالبا فرزندان پادشاهان، رؤسا، و ثروتمندان به دلیل ثروت بیش از حد و رفاه و آسایش از حقیقت منحرف میشوند. به دنیای خود سرگرم میشوند و به تفریحات و کافی شاپ و سرگرمیها و اموال خودشان و خودروهایی که سوار میشوند، سرگرم اند. پس گمراهترین انسانها فرزندان ثروتمندان، پول داران، قدرتمندانند، اینان سرگرم مال و منال دنیایی فراوانی هستند که در اختیار دارند و آنان را از خدا باز میدارد. پدر سیدنا سلمان که بود؟ خداوند بزرگ این صحابی بزرگوار را حجتی بر مردم قرار داد. پدر سلمان فارسی رئیس روستا بود. ثروتمندترین شخص بود. بالاترین مقام را دارا بود. معمولا افراد طبقهی متوسط یا فقیر خداجو هستند. و در پی آخرت میروند. دنیاپرستان به شما میگویند: این یک فرایند جابه جایی است. چون دنیا را ندارد به فکر آخرت است. این نادرست است. هرگز درست نیست. سیدنا سلمان دلیلی بر رد این سخن است. اصحاب کهف نیز از ثروتمندان اشراف بودند. خداوند میفرماید:
﴿فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ یَنْشُرْ لَكُمْ رَبُّكُمْ مِنْ رَحْمَتِهِ وَیُهَیِّئْ لَكُمْ مِنْ أَمْرِكُمْ مِرفَقاً﴾
(پس به غار پناه جویید تا پروردگارتان از رحمت خود بر شما بگستراند و براى شما در كارتان گشایشى فراهم سازد)
باری مقالهای در یک مجله میخواندم که در آن بیان شده بود دین داران در زندگی ناکام ماندهاند و دنیا را از دست دادهاند و تنها آخرت برایشان مانده است و به همین دلیل به آن چسبیدهاند. این گمان کافران است. اما مؤمن با این که در بالاترین درجهی قدرت است و بیشترین ثروت را داراست و در اوج قدرت جوانی رو به خداوند میآورد و دنیا را زیر پا مینهد.
میگوید:
(( وكنت أحبَّ الخلق إلیه، ثم ما زال حبه بی یشتد، ویزداد على الأیام، حتى حبسنی فی البیت، خشیةً علی، كما تحبس الفتیات))
((محبوبترین شخص برای او بودم. محبت او به من افزایش یافت و روز به روز در حال افزایش بود تا آن که مرا به دلیل نگرانی بر من بسان دختران جوان در خانه حبس کرد))
دین سلمان چه بود و چه چیزی در کلیسای مسیحیان نظر او را به خود جلب کرده بود و دیدگاه پدرش دربارهی او در زمانی که از مسیحیت تعریف میکرد، چه بود؟
می گوید:
((وقد اجتهدت فی المجوسیة, كان مجوسیًّا،))
((در آتش پرستی کوشیده بودم. آتش پرست بود.))
میگوید: در آتش پرستی کوشیدم تا جایی که آتش بان گردیدم. کسی که آتش روشن میکند در مرتبهی دینی بسیار بالایی قرار دارد. او آتش پرست بوده است. ثروتمند، صاحب منصب و عاشق بوده است. این عوامل مانع هدایت بودهاند- تا آن که نگهبان آتشی شدم که آن را میپرستیدیم. کار روشن کردنش به من واگذار شده بود. و شبانه روزی روشن بود. پدرم مزرعهای بزرگ داشت که غلات فراوانی از آن برداشت میکردیم. پدرم در مزرعه کار میکرد و غلات آن را برداشت میکرد. باری یک امر مانع رفتن او به روستا شد. گفت: پسرم، همان طور که میبینی من نمیتوانم به مزرعه بروم. به آن جا برو و به جای من به آن بپرداز. من به قصد مزرعه بیرون رفتم. در راه از کنار یکی از کلیساهای مسیحیان گذشتم. صدای آنان را در آن شنیدم که در حال نیایش بودند. این موضوع توجه مرا به خود جلب کرد. میگوید: وقتی به آنان دقت کردم جذب نیایش آنان شدم و به دین آنان تمایل پیدا نمودم. و گفتم: به خدا این از دین ما بهتر است.
-به همین تناسب، تنها افرادی مؤمن راستین میشوند که از همان کودکی آرزوی مؤمن بودن داشتهاند و میخواستند که اطاعت فرامین الهی را بکنند و پیوسته در پی خداوند باشند و نیروی قوی برای این کار داشتهاند و در طلب حقیقت صادق بودهاند.
پس انسان منطقی است اما نیازمند لحظهای صداقت با خود است. سیدنا نعیم بن مسعود به مدینه آمد تا با رسول الله بجنگد. با گروههایی آمد که پیامبر را بیست روز محاصره کرده بودند. در یکی از شبها این صحابی صادقانه با خود فکر نمود. گفت: چرا من با اینانم؟ چرا با این فرد نیک بجنگم، به چه فرا میخواند؟ به عبادت خداوند جهانیان میخواند. یارانش انسانهای نیکی هستند، منصف وعدالت پیشه هستند. چرا با آنان بجنگم؟ انسان باید بیاندیشد. چرا این چنین میکنم؟ چرا از این دور میشوم؟ چرا پاسخ نمیدهم؟ در حدیثی از حذیفه روایت است که پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمود:
((لَا تَكُونُوا إِمَّعَةً, تَقُولُونَ: إِنْ أَحْسَنَ النَّاسُ أَحْسَنَّا, وَإِنْ ظَلَمُوا ظَلَمْنَا, وَلَكِنْ وَطِّنُـوا أَنْفُسَكُمْ إِنْ أَحْسَنَ النَّاسُ أَنْ تُحْسِنُوا, وَإِنْ أَسَاءُوا فَلَا تَظْلِمُوا))
((إمعه نباشید که همواره بگویید: اگر مردم راه درست رفتند ما هم درست میشویم و اگر ظلم نمودند ما هم ظلم میکنیم، ولی سعی کنید خود را کنترل کنید که اگر مردم خوب شدند شما هم خوب باشید و اگر راه بدی پیش گرفتند شما ظلم نکنید.))
﴿إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ﴾
([نه] بلكه گفتند ما پدران خود را بر آیینى یافتیم و ما [هم با] پى گیرى از آنان راه یافتگانیم)
می گوید:
((دین تو پسرم و دین نیاکان و اجدادت بهتر از آن است. گفتم: به خدا سوگند دین آنان از دین ما بهتر است. پدرم از گفتهام نگران شد و ترسید مرتد شوم و مرا در خانه حبس نمود و پایم را بست – بند ثروت، جایگاه، برتری در آتش پرستی، عشق و بند پنجم بند آهنینی که در پایش بسته بود- به دلیل نگرانی از مرتد شدن از دینش))
سلمان از جویندگان حقیقت است:
گفت:((وقتی فرصت به من دست داد شخصی را به سوی مسیحیان فرستادم که اگر کاروانی از آنان قصد رفتن به سمت شام را داشت مرا باخبر نمایند. دیری نگذشت که کاروانی نزد آنان آمد که قصد شام را داشتند. آنان به من خبر دادند. چارهای جوییدم و بند خودم را باز نمودم و مخفیانه با آنان بیرون رفتم تا آنکه به شام رسیدیم ))
- بنابراین گفتند: پدری است که تو زادهی اویی و پدری است که تو را زن داده و پدری که به سوی خداوند راهنمایی کرده است. پدر تنی و نسبی تو آن است که هنگام مرگ دیگر سودی برایت ندارد. یعنی او در ایجاد و آمدنت به این دنیا و انسان بودنت سهیم بوده است. وقتی مرگ میآید لطف او نسبت به تو تمام میشود. پدری که به تو همسر داده با جدایی از همسر لطف پدر نیز تمام میشود اما پدری که تو را به خدا رسانده است این لطف او تا ابد ادامه دارد زیرا سبب ورود تو به بهشت شده است. بنابراین او در پی مردی بود که او را به خداوند برساند-.گفت:
((هنگامی كه وارد شام شدیم، پرسیدم: برترین شخص در این دین چه كسی است؟ گفتند: (فلان) اسقف كه مسئول كلیسا است. نزد او رفتم و گفتم: من به این دین علاقه پیدا كردهام و می خواهم در این كلیسا همراه با تو باشم، به تو خدمت نمایم، مسایلی را از تو یاد بگیرم، همراه با تو نماز بخوانم و نیایش كنم. گفت: بیا داخل، من هم همراه او وارد شدم. به او خدمت میکردم سپس طولی نکشید که فهمیدم او مرد بدی است، مردم را به صدقه دستور میداد و آنها را تشویق میكرد كه خیرات بدهند، هنگامی كه مردم (تحت تأثیر سخنان وی) چیزهایی را برای او میآوردند، او آنها را برای خود نگه میداشت و ذخیره مینمود و به مسكینان و فقیران نمی داد، تا جایی كه توانست هفت كوزه طلا و نقره جمع آوری نماید.
می گوید: وقتی دیدم چنین كاری را میكند، به شدت از او بیزار شدم. میگوید: بالاخره آن اسقف مُرد و مسیحیان برای دفن كردن و بزرگداشت و سوگ او جمع شدند. من به آنها گفتم: او مرد خوبی نبود، به شما دستور میداد كه صدقه بیاورید و شما را (بسیار) به این كار تشویق میكرد، حال آنكه صدقات جمع آوری شده شما را برای خودش ذخیره میكرد و چیزی از آنها را به فقرا و بینوایان نمی داد، گفتند: تو ازکجا میدانی؟
به آنان گفتم: من جای گنج او را به شما نشان میدهم. گفتند: نشان بده!
جای آن گنج را به آنها نشان دادم، و آنها هفت كوزه پر از طلا و نقره را از آنجا بیرون كشیدند، وچون آن را دیدند، گفتند: به خدا هرگز او را دفن نمی كنیم، آنگاه او را به صلیب کشیدند و سنگسار نمودند.))
- مجرمانه ترین کار این است که اصول و شعائری را فریاد بزنید و بر خلاف آن عمل کنید. به چیزی فراخوانید و خود آن را انجام ندهید. یکی از پیامبران چه میگوید؟ خداوند میفرماید:
﴿وَمَا أُرِیدُ أَنْ أُخَالِفَكُمْ إِلَى مَا أَنْهَاكُمْ عَنْهُ﴾
(من نمى خواهم در آنچه شما را از آن باز مىدارم با شما مخالفت كنم)
سپس دیری نپایید که شخص دیگری را آوردند و بجای او قرار دادند و من در خدمت او در آمدم. میگوید: به خدا فردی را ندیدم كه بیشتر از او به پارسایی و دوری از دنیا علاقمند باشد و بیشتر از او به آخرت اشتیاق داشته باشد و در شب و روز بیشتر از او عبادت نماید! به همین دلیل او را به شدت دوست داشتم. زمانی را با او سپری کردم، سپس در شرف مرگ قرار گرفت. به او گفتم: سرورم مرا به که سفارش میکنی؟ مرا نزد چه کسی میفرستی تا پس از تو با او باشم؟ -زیرا خداوند عزوجل اهل دنیای بی ایمان را این گونه توصیف میکند و میفرماید:
﴿یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً﴾
(اى كاش با پیامبر راهى برمى گرفتم)
او گفت: پسرم! تنها یک نفر دیندار به دین من مانده و او فلان شخص در موصل است. گمراه نشده و دین خود را نیز تغییر نداده است. –مفهوم: چه کسانی گمراه شده اند؟ کسانی که انحراف یافته و تغییر دین داده اند- نزد او برو وبه او بپیوند. پس از درگذشت و دفن دوستم، نزد مرد موصلی رفتم و وقتی نزد او رسیدم ماجرای خودم را برایش تعریف کردم و به او گفتم: فلان شخص به هنگام مرگش به من وصیت نموده كه پیش تو بیایم و به تو بپیوندم و به من خبر داده كه تو هم بر همان آیین حقیقی او هستی. میگوید: او به من گفت: نزد من بمان! من هم نزد او ماندم. دیدم كه او بهترین مردی است كه بر روش وآیین دوستش مانده است، اما دیری نپائید كه او هم درگذشت. هنگامی كه در آستانه مرگ قرار داشت، به او گفتم: سرورم، فلان شخص مرا سفارش كرد تا نزد تو آیم و به من دستور داد كه به تو بپیوندم، حال كه به فرمان الله تعالی وقت مرگت فرا رسیده، و از ماجرای من نیز آگاهی مرا به چه کسی وصیت میکنی و دستور میدهی به که بپیوندم؟ گفت: پسرم! به خدا سوگند کسی جز یک مرد در نصیبین که بر دین و آیین ماست، کسی را نمیشناسم. و او فلان شخص است، پس نزد او برو!-مفهوم آن این است که اهل حق اندکاند، خداوند میفرماید:
(و بیشترشان جز از گمان پیروى نمىكنند [ولى] گمان به هیچ وجه [آدمى را] از حقیقت بى نیاز نمى گرداند)
پس از وفات و دفن وی، پیش دوست وی در نصیبین رفتم، ماجرای خود و گفته دوستم را برایش بازگو كردم. او گفت: نزدم بمان! نزد او ماندم. دیدم او نیز مردی است که مانند دو دوست سابقش بر همان دین و آیین و مسلک است. به خدا سوگند دیری نپائید كه مرگ به سراغ او نیز آمد. هنگامی كه در آستانه مرگ قرار گرفت، به او گفتم: احوال مرا میدانی. حال تو مرا نزد چه کسی میفرستی و چه توصیهای داری؟ گفت: پسرم! بخدا تنها یک نفر بر سر راه و روش ما باقی مانده است و او در عموریه است، به تو توصیه میکنم نزد او بروی. من نزد او رفتم و داستان خودم را به او گفتم.سلمان میگوید: در اواخر عمر همه شان به آنان میرسیدم. میگفتند: نزدم بمان، به این ترتیب پیش مردی ماندم كه آیین و روش دوستان سابقش را داشت.
سلمان میگوید: البته به كسب و كار هم مشغول شدم تا اینكه صاحب چند گاو و گوسفند شدم.
سلمان گوید: سپس به فرمان الله مرگ او را نیز در برگرفت. هنگامی كه در آستانه مرگ قرار داشت، به او گفتم: تو اوضاع مرا میدانی. حال تو توصیه میکنی من نزد چه كسی بروم، وچه دستور میدهی؟ گفت: پسرم! بخدا تا جایی كه من میدانم دیگر كسی از میان مردم باقی نمانده كه بر سر دین و آیین ما باشد و من تو را پیش او بفرستم. ولی زمان بعثت پیامبری بر دین و آیین ابراهیم نزدیک است. او از سرزمین عرب (مكه) هجرت میكند و به سرزمینی میرود که دارای دو حره است و درمیان آن دو سرزمین، نخلی است دارای نشانههایی واضح و آشکار: هدیه را میخورد ولی صدقه را نمیخورد، در بین دو شانهاش مهر نبوت بچشم میخورد. اگر توانستی به آن سرزمین بروی، حتماً برو! تمام سفرهای او در پی حقیقت جویی بوده است.
فلان مکان، مکان زیبایی است. فلان هتل، فلان استخر، فلان باشگاه، فلان کافی شاپ، آنان اهل دنیا هستند اما اهل آخرت، فلان عالم، فلان مربی، فلان مرشد، از جهانی به جهانی دیگر و از مردی به مردی دیگر مراجعه مینمود تا شاید از او چیزی از دین بیاموزد-گفت: سپس مرگ به سراغ او آمد))
شرایط زندگی سلمان تا زمان رسیدن او به یثرب چگونه بود؟
میگوید:(( پس از مرگ و دفن وی مدتی در عموریه ماندم، سپس به جماعتی بازرگان از قبیله كلب که از كنار ما میگذشتند، گفتم: آیا حاضرید در ازای این گاوها و گوسفندها كه آنها را به شما بدهم، مرا با خود به سرزمین اعراب ببرید؟ گفتند: آری.
من آن گاوها و گوسفندها را به آنها دادم و آنها مرا با خود بردند، همین كه به وادی القری رسیدیدم، به من ستم كردند و به عنوان برده به یک نفر یهودی فروختند و گاوها و گوسفندان مرا گرفتند و مانند برده مرا فروختند و من نزد آن یهودی برده شدم))
- یک نکته قابل تامل است و آن اینکه انسان گاهی خداوند انسان را در شرایط دشواری قرار میدهد. در مغازهای مشغول میشود که صاحب آن سنگدل است. یا کارمندی در یک روستای دور میگردد. زندگی سخت و دشوار میشود. خداوند بزرگ میداند چه بسا این کارمند شدن در روستای دور خلوتی را ایجاد کند که شهر قادر به تحقق آن نیست و چه بسا این صاحب سنگدل مغازه عاملی باشد برای این که به خدا نزدیک شوید و خود نمیدانید، خداوند میفرماید:
﴿وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ﴾
(و خدا مى داند و شما نمیدانید)
می گوید: به او خدمت میکردم. سپس پسر عمویش از بنی قریظهای به دیدن او آمد و مرا از او خرید. یعنی به یک یهودی دیگر فروخته شد.-سلمان به دنبال چه بود؟ حقیقت.
آن حقیقت سزاوار این همه جستجو و تلاش بود. سزاوار این همه جا به جایی بود. زیرا اگر به آن برسید به همه چیز رسیدهاید. و اگر آن را بدست آورید همه چیز را به دست آوردهاید. اگر حقیقت شما را به خداوند برساند هیچ چیزی را از دست ندادهاید و زیانی ندیدهاید. و بزرگترین زیان از دست دادن جان است و بزرگترین موفقیت نگهداشت آن است. اینکه آن را تزکیه دهی و خداوند را به آن بشناسانی چرا که او به دنبال حقیقت است. خداوند را میخواست. خداوند اشتباه نمیکند بلکه بسیار حکیم است و این قضای الهی بوده است-، میگوید: مرا از او خرید و مرا با خود به یثرب برد و آن درختان خرما را دیدم.
به همین مناسبت نخلستانی که اکنون در مدینه است همان نخلستانی است که در زمان پیامبر صلی الله علیه وسلم بوده است زیرا نخل از درختانی است که عمر زیادی میکنند و بیش از شش هزار سال عمر میکنند. خرمایی که پیامبر صلی الله علیه وسلم خورده است از همین درختان نخلی است که اکنون در مدینه وجود دارد. اگر اکنون از درختان خرمای مدینه خرما خورده باشید یقین بدارید که همان نخلهایی است که پیامبر از خرمای آنها خورده است. در حج سال گذشته بسیار احساس درد میکردم زیرا به این نخلها بی توجهی شدیدی شده بود. بیشتر آن خشکیده بود. طبیعتا ساختمان سازیها و بازارها و مغازههای تجاری و راهها، نخلستانها را نابود کرده است. این نخلستانها باید همان طور که بود باقی میماند ولی نخلستانهایی را میبینید که تماما خشکیده است. به آن بی توجهی شده است-
گفت: نخلی را که دوستم در عموریه تعریف کرده بود دیدم و مدینه را با همان توصیف وی نیز یافتم و با او در آنجا ساکن گشتم)).
از خداوند فقط بخواهید شما را هدایت کند. خود را به او واگذارید تا شما را با فلانی یکجا گرد آورد و به فلان جا برد. شاید انسان بر فرض مثال در حلب ساکن باشد و خدمت سربازیاش در شام رقم خورده باشد. دنبال راههایی میگردد تا در حلب بماند اما نمیتواند و خود را با اهل حق در شام مییابد و با آنان همنشین میشود و خداوند نعمت هدایت به او میبخشد. بنابراین: این سختگیری در زمان خود به نفع شما بوده است.
مردی برایم تعریف میکرد: در آمریکا بودم و وارد یکی از مراکز اسلامی آن جا شدم. مردی را دیدم که از قیافه و شکل وی معلوم بود از طبقهی طراز اول جامعه است. مسجد را با تلاش و توجه فراوان نظافت میکرد. وقتی درباره اش پرسیدم گفتند: این شخص صاحب مقام والایی در کشور خود است اما در خلیج ماموریت یافته است. در خلیج در شهری با یک مرد واقعا مسلمان سکونت کرده است. او وی را به سوی خدا رهنمون کرده است. و به دستان وی مسلمان گشته است. و وقتی به کشور خود بازگشته است و اسلام آورده بوده به مسجد توجه نموده است. این ماموریتی که در خلیج مسئول آن بود این از نظر حکمت الهی به نفع او بود ودلیل آن:
﴿وَلَوْ عَلِمَ اللَّهُ فِیهِمْ خَیْراً لَأَسْمَعَهُمْ﴾
(و اگر خدا در آنان خیرى مى یافت قطعا شنوایشان مى ساخت)
خبری که سلمان از گفتگوی اربابش با پسرعمویش شنید، چه بود؟
می گوید:((پیامبر صلی الله علیه وسلم در آن زمان قوم خود را در مکه دعوت میداد من به دلیل بردگی و مشغول کار بودن خبری از او نداشتم.-او برده بود و تمام وقت در اختیار ارباب خود- سپس طولی نکشید که پیامبر صلی الله علیه وسلم به یثرب هجرت نمود و او نمیدانست. به خدا سوگند من از یكی از درخت های خرمای اربابم بالا رفته بودم و داشتم برخی از كارهای مربوط به آن را انجام میدادم و اربابم زیر آن نشسته بود كه ناگهان یكی از پسر عموهایش آمد و بالای سرش ایستاد و گفت: خدا بنی قیله را بكشد! یعنی اوس و خزرج - به خدا سوگند هم اكنون آنها در قبا در كنار مردی كه از مكه آمده جمع شدهاند، آنها گمان کنند كه او پیامبر است. وقتی این خبر را شنیدم، لرزه بر اندامم افتاد. به حدی که فکر میکردم از شادی بر روی اربابم خواهم افتاد. به همین خاطر از آن درخت خرما پایین آمدم. و به پسرعمویش گفتم: چه میگویی؟ دوباره خبر را برایم تکرار کن. اما اربابم بشدت عصبانی شد و مشتی محكم به من زد، سپس گفت: به تو چه ربطی دارد؟ برگرد سرکاری که بودی!))
شاید در سیره بخوانید که پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم سرور مردم و دوست خداوند و سرور پیامبران و فرستادگان و معصوم بوده است. به طائف میرود و قوم خویش را دعوت میکند و در برخی از روایات آمده است آنان او را تکذیب کردند و او را مسخره نمودند و در روایتی او را زدند . شاید کسی بپرسد: چرا پیامبر صلی الله علیه وسلم کتک خوردند؟ اگر پیامبر انسان نبود و همانند انسان با او رفتار نمیشد سرور انسانها نمیگشت.یک مفهوم دیگر نیز وجود دارد و آن اینکه پیامبر صلی الله علیه وسلم در طائف به این خاطر کتک خورد که مؤمن هر وقت کتک بخورد بداند به خاطر این است که به خدا ایمان دارد و بنابراین باید رسول الله الگوی نیکی برای او باشد. انسان به دلیل گرایش دینی خود گاهی سختیهای بسیاری تحمل میکند. کتک میخورد، گاهی محاصره میشود، تحریم میگردد و روزی اش تنگ میشود و خانه اش گرفته میشود. این جهاد در راه خدا است. پیامبر الگوی ما است. به خاطر ما بسیاری از دشواریها را تحمل کرد تا اگر در شرایط سختی قرار گرفتید در او برای خود الگویی بیابید.
داستان سلمان فارسی :
می گوید:((، شب هنگام مقدار خرمایی که را جمع كرده بودم آن را به خدمت پیامبر صلی الله علیه و سلم كه در قبا تشریف داشتند، بردم. به خدمت آن حضرت رسیدم و به او گفتم: به من خبر رسیده كه شما مرد نیکی هستید و به همراه شما افرادی هستند كه یاور شما میباشند و در عین حال غریبه و نیازمندند. این طعامی كه بنده آوردهام، صدقه است و شما را از دیگران به آن سزاوارتر یافتم. سپس آن را به ایشان نزدیک نمودم، آنگاه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم به یارانش فرمودند: «بخورید! » و خودش دستش را به سوی آن طعام دراز نكرد. و از آن میل نفرمود. با خودم گفتم: این یكی از آن نشانهها است، از صدقه نخورد-روایت است که پیامبر صلی الله علیه وسلم باری وحی دیرتر بر ایشان نازل شد و بنابراین برای آموزش ما فرمود:
((ای عائشه شاید به خاطر خرمای صدقهای باشد که خوردهام))
((با خودم گفتم: این یكی از آن نشانهها است سپس بازگشتم و شروع به جمع نمودم اندکی خرما نمودم وقتی پیامبر صلی الله علیه و سلم از قبا به مدینه تشریف آوردند، سپس آن خرما را آوردم و به ایشان گفتم: من دیدم كه شما صدقه قبول نمیکنید و این هدیهای است كه به وسیله آن میخواهم شما را مورد اكرام قرار دهم. رسول خدا (ص) از آن خورد و به دستور ایشان یارانش هم همراه با او از آن خوردند.
می گوید: این نشانهی دوم است. سپس در حالی كه رسول خدا در گورستان بقیع بودند، نزد ایشان آمدم. آن زمان گورستان بقیع نبود و به نام غرقد معروف بود که در کنار حرم نبوی قرار داشت. ایشان به خاطر تشییع جنازهی یكی از یارانش به آنجا آمده بودند و دو قطیفه پوشیده و در میان یارانش نشسته بودند، بر ایشان سلام كردم. سپس چرخیدم تا به پشت ایشان نگاه کنم ببینم مهر نبوتی را كه دوست یهودیم در عموریه برایم گفته بود، مشاهده خواهم کرد یا نه؟ هنگامی كه رسول خدا صلی الله علیه وسلم جست وجوی مرا دید، پی به هدف من برد. از همین روی، رداء را از پشت خود برگرفت و من آن مهر نبوت را بر روی شانه ایشان ملاحظه كردم. این چنین روایت میکند. آنگاه او را شناختم و خودم را در آغوش پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم انداختم و شروع به بوسیدن ایشان و گریه نمودم))
((به من دستور داد برایشان تعریف نمایم و او داستان را تعریف نمود و آنان بسیار شگفت زده شدند و بسیار شادمان گردیدند))
نکتهی داستان سلمان فارسی چیست؟
برادران، سلمان فارسی داستان طولانی دارد و این آغاز داستان او است و ما نمیگوییم: به اصفهان یا ترکیه و یا نصیبین و یا عموریه بروید بلکه در کشور خود باقی بمانید و در جلسات علمی شرکت کنید، کارهای نیک انجام دهید، قرآن و سنت و کارهای نیک در اختیار شما است. جلسات علمی برایتان فراهم است. سلمان چقدر تلاش کرد و دشواریها را تحمل نمود تا به حقیقت برسد؟این داستان سیدنا سلمان فارسی بود که در جست و جوی حقیقت بود. یعنی تمام شرایط وی مانع میان او و حقیقت میشد با وجود این تمام موانع را پشت سر گذاشت و به پیامبر صلی الله علیه وسلم رسید. این داستان باید به عنوان چراغی بر سر راهمان در زندگی باشد. دنبال حقیقت باشید و اگر به آن رسیدید به همه چیز رسیدهاید و تا ابد خوشبخت هستید و اگر حقیقت را نیافتید و به چیزی نرسیدهاید و چیزی به دست نیاوردهاید و پناه بر خدا زیان و ضرر خواهد بود.